زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 2:50 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 77
نویسنده پیام
vida آفلاین


ارسال‌ها : 4
عضویت: 23 /4 /1395


داستان کوتاه عاشقانه عصای سفید

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی

دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .

پیرمرد از دخترک پرسید :

– ناراحتی؟

– نه

– مطمئنی ؟

– نه

– چرا داری گریه می کنی ؟

– دوستام منو دوست ندارن

– چرا دوست ندارن؟

– جون قشنگ نیستم .

– تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟

– چی رو؟

– این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

– راست میگی ؟

– از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛

لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


امضای کاربر :
چهارشنبه 23 تیر 1395 - 22:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :